توصیه میکنم این داستانو تا آخرش بخونی...
یکی بود یکی نبود،توی هزاران قصه و داستان زندگی . . .
توی زندگی روزمره ی دنیا،میون کوچه پس کوچه های مشکلات زندگی مثل همیشه پسری عاشق دختری شد !
قصه،قصه ی ایناست . . .
تو این قصه خبری از عشق بازی روز مره نیست !
خبری از دور دورای توی خیابونا نیست !
خبری از خیانت یا افسانه هم نیست . . .
این قصه ی زندگیه یه پسـری که عاشق آروم و ساکت بودن دختری شده . . .
بعد چند وقت که خانواده پسر فهمیدن و خواستن برن خواستگاری . . .
پسر رفت تا به عنوان اولین نفر اونو باخبر کنه و به دختر بگه . . .
وقتی گفت رنگ رخسار دختر پرید،پیشونیش خم برداشت !
پسر پرسید خوشحال نیستی ؟ !
دختر حالش رو قورت داد و گفت نه دیوونه خوشحالم،فقط دیرم شده باید برم و رفت !
دو روز بعد که پسر دختر رو دید غم تو چهره ی دختر بود و حتی بغض تو گلوش نشسته بود . . .
روی یکی از نیمکت های شهر فرنگ پسر برای اولین بار دست دختر رو گرفت . . .
و به گرمی فشرد و آروم و عاشقانه گفت : ” چی شده عزیزم ؟ ! “
دختر که گویی آغوش همدمی پیدا کرده بود پسر را بغل کرد و گفت و گفت و گفت . . .
از زندگیش گفت،گفت که وقتی کودک بوده پدرش رو از دست داده !
گفت من موندمو مادرم و با رفتن پدر وضعیت مادیمون خوب پیش نرفت و هر روز بد تر شد !
و تا به این روز مادرم منو با پینه های مردونه ی دستاش بزرگ کرده . . .
خونه ی کوچیکی داریم ” حرف های دختر همراه هق هق بود” !
ادامه داد : جز یک عمو که بدلیل کدورت گذشته رابطه ای با ما نداره کس دیگه ای نداریم . . .
گفت:جهـازیـ . . . ! که پسر حرفش را قطع کرد و گفت:آروم باش عزیزم !
بعد اشکهای دختر رو پاک کرد و پیشونیش رو بوسیدو گفت :
من وقتی عاشقت شدم کنارت نه خانه ای داشتی نه پولی !
خودت بودی و خودت . . .
بعد از چند لحظه سکوت پسر ناگهان گفت میشه بریم خونتون دیدن مادر ؟ !
دختر به من و من افتاد و پسر ادامه داد و دست دختر را کشید و رفتن . . .
رفتن و رسیدن به خونه ی دختر تو پایین شهر و کوچه پس کوچه های آجری و گِلی !
از در کوتاه و کوچیک خونه وارد دالان شدن . . .
دختر اول رفت و با مادرش که داشت چادرشو رو سرش مرتب میکرد اومد بیرون . . .
مادری که رنج ها اثرشو رو صورتش گذاشته بود و پیرش کرده بود با نفسی گرم گفت:خوش اومدی پسرم بیا تو !
رفتن داخل،خونه فقط یه اتاق تقریبا طویل بود که تهش با پرده جدا شده بود برای آشپز خونه و دکوراسیون اینجا معنی نداشت و خیلی ساده بود . . .
بدلیل درد پای مادر سماور اینور کنار متکاها بود،با همه اینا یه بوی خوشی توی خونه جاری بود بهتر از گلاب !
مادر خوش آمدگویان کنار سماور نشست و قوری رو برداشت تا چای بریزه . . .
پسر کاملا رنگ شرمندگی و خجالت مادر را ” بخاطر دخترش ” زیر چادرش معلوم بود رو میدید !
نزدیک مادر شد و صدا زد ” مادر ” و مادر روش رو برگردوند و پسر دست لرزون و پینه بسته ی مادر رو گرفت و بوسید . . .
اشک تو چشای پسرجاری بود ولی نه از غم بود نه از شوق !
گفت:مادر چه چیز دنیا باعث شده رنگ شرمندگی روی گونه هات باشه ؟
پسر ادامه داد:مادر دنیا کوچیکتر از این خونس،دنیا بی ارزش تر از پینه ی دستاته،بی ارزش تر از اشک چشاته،نبینم غم دنیا داشته باشی . . .
حاضرم هرچی دارم رو بدم عوضش بتونم هر روز این دستایی که عشق من رو بزرگ کرده ببوسم !
عشق و شادی و خوشبختی و هر چیز خوبی که هس تو همین خونه ی کوچیکه،تو چشای توئه مادرم . . .
پس به روی ما بخند و راضی باش ازمون تا ضامن خوشبختیمون باشه !
پسر بلند شد و گفت فردا واسه خواستگاری میایم و خداحافظی کرد و رفت . . .
( حال و احوال خونرو نمینویسم،نمیتونم بنویسم چون وصفش توی کلمه ها نمیگنجه! )
فردا شب شد و دختر حال و هوای دخترانگی داشت،میخندید و استرس داشت !
مادر هم از دیدن او خندان و راضی دستاش را رو به آسمون بلند کرد و خدارو شکر گفت . . .
پسر با یک دسته گل و یه جعبه شیرینی همراه پدر و مادرش آمد خواستگاری و شبی پر از خنده و رضایت برای همه بود . . .
گویی اون شب،شب مهمونی فرشته ها بود !
در انتها هم پسر و دختر ازدواج کردن در عین سادگی و خوشبخت شدن !
× خوشبخت بودن تو هر شرایطی امکان پذیره بستگی به این داره که تصور ما از خوشبختی چیه ؟ ! پول و ماشین یا لبخند عشق ! ؟ ×
نظرات شما عزیزان:
سارا
ساعت15:05---29 اسفند 1392
راستی بااجازه چندتاازعکساتوکپی کردم اشکالی که نداره؟
سارا
ساعت14:56---29 اسفند 1392
این اتفاقات فقط توقصه هاست.تواین زمونه دیگه کی این طوری عاشق یه دخترمیشه؟
پاسخ:
کمه ولی پیدا میشه هستن اونطورآدما
سارا
ساعت14:54---29 اسفند 1392
سلام خیییییییییییلییییییییی داستان خوشگلی بود.وبلاگتونم خیلی خوشگله.من لینکتون کردم.اگه مایل بودید منم بلینکید.